بی تردید تمامی مباحثی که دربارهی انواع سلطه صورت میگیرد، نه برای تحسین آنها، بل در جهت نفی و آشکار کردن شرارتهای پنهانیِ آنهاست. اما هنگامی که بحث سلطهی«مردانه» به میان میآید و جنسیت شخص آشکار کننده، نه زن بل از نوع دست اولش یعنی مرد باشد، در چنین حالتی به اعتقاد شما تا چه حد میتوان به این گفتگوی انتقادی اعتماد داشت؟
پیر بوردیو در مقام دانشمند علوم انسانی، در گفتوگویی که کاترین پورتوون با او انجام داده (۲۲ ژانویه ۱۹۹۸)، به افشای رابطهی خاص و پر آوازهی «سلطهی مردانه» میپردازد. رابطهای که به گفتهی او با اینکه مبتنی بر شیوهی اندیشهای قبیلهایست، در نحوهی ارتباط گیریِ افراد متمدن جوامع غربی (فرانسه) نیز حضور دارد (ص ۱۲۰).
اما قبل از آنکه سراغ بحث سلطهی مردانه و نظریات جالب بوردیو دراینباره برویم، به جاست به مطلبی اشاره کنیم که طرحِ آن برای ذهنیت بوردیویی، احتمالاً خالی از لطف نیست. و این پرسش را پیش کشیم که چه عاملی میتواند شخصی چون بوردیو را با وجود جنسیت مردانهای که دارد، از «اقتدار سلطهی مردانه»اش به زیرکشد و حتا بر علیه آن بشوراند؟ آنهم سلطه و اقتداری که نه تنها قدمتی بسیار کهن و دیرینه دارد بلکه به گفتهی وی هنوز هم در شیوهی اندیشه و زندگی انسان قرن بیست و یکم فرانسوی خود را نشان میدهد: « در میان قبایلیها ...در چیدن زیتون، مردان با داس بزرگی از راه میرسند که طبعاً نمادی از قدرت مذکر است، اما این نماد صرفاً برای قطع کردن شاخهها به کار میرود که خود عملی کوتاه و سریع است، کاری که ده دقیقه بیشتر طول نمیکشد، ولی این زنان و کودکان هستند که زیتونها را در طول روزهای مدیدی زیر تابش گرم نور خورشید میکنند. [...] من این عمل را در تمام تقابلهایی که در تقسیم میان دو جنس انجام میگیرد میبینم: رئیسی که تصمیم میگیرد و منشیای که تصمیم را اجرا میکند [...] در جوامع ما، حتا در فضای خانگی، از مردان خواسته میشود که تصمیمات بزرگ را بگیرند، اما این تصمیمات را زنان آماده سازی کردهاند» (صص ۱۲۱ـ ۱۲۲).
چنانچه دیده میشود، شورش بوردیو علیه «سلطهی مردانه»اش (نرینهگی؟) کاملاً جدی است. هر چند که شاید «جدیّت»، در اینجا کلمهی چندان مناسبی برای مخدوش سازیِ «موقعیت»ها نباشد. کاری که به نظر میرسد بوردیو دارد انجام میدهد. به عنوان مثال، در وهلهی اول اصلاً با این پرسش روبرو میشویم که آیا بوردیو میتواند عمل ده دقیقهای قطع شاخههای درختان زیتون توسط مردان قبایل (با داسهای بزرگی که ـ به تفسیر بوردیو ـ نمادی از قدرت نرینگیِ آنهاست) را با فرمان «رئیس» به منشیاش یکی بدانیم؟ هر چند که به دلیل بسیاری از ملاحظات، کاری هم به چیستیِ «نماد قدرت مذکر» برای رئیس قرن بیست و یکمی نداریم! وانگهی اصلاً چه دلیلی دارد که بوردیو تصویری از «رئیس» با جنسیت مذکر در ذهن داشته باشد؟
واقعیت این است که اگر بوردیو صرفاً صحبت از رفتار و نگرش مردسالارانه میکرد، میشد کاملا حق را به او داد و ما نیز با حسن نیت، مثالی به مثالهایش اضافه میکردیم. مثلاً از معیارها و ارزشهای مردسالارانهای یاد میکردیم که بسیاری از زنان، علیالرغم سرکوبی که از سوی آن میشوند، خود و ارزشهای خود را با آن تفسیر میکنند و عیناً همانها را به «دختران»شان انتقال میدهند و در قلمرو خصوصی و یا عرصهی عمومی همان نقشها را از آنان طلب میکنند.اما مسئلهی بوردیو (حداقل در حال حاضر) نقدی از این دست نیست. بلکه انتقاد او ظاهراً متوجه نقشیست که گویا برحسب جنسیت، بر عهدهی مردان گذاشته شده است. از اینرو مایل است از تقسیم وظایف (؟) «جنسیتی» صحبت کند که به ظاهر در جوامع مدرن و جدید، دیگر نباید وجود داشته باشد، ولی به گفتهی او عملاً هنوز از حیات برخوردار است، آنهم با همان شیوهی اندیشهی قبایلی. اما به دلیل خصوصی شدن مسائل جنسی (سکس؟)، گفتگو دربارهی آن تنها میتواند از راه میانبُرِ آئینهای قبایلی انجام گیرد: «مسئلهی رابطه ما با جنسها برایمان آنقدر جنبهی خصوصی دارد که نمیتوانیم آنرا بدون نوعی میانبُرزدنی بازتابنده به سوی خودمان تحلیل کنیم. یک زن یا یک مرد، به جز آنکه قابلیتهایی استثنایی داشته باشد، به سختی میتواند به آگاهی نسبت به زنانگی یا مردانگی خود دست یابد و دلیل این امر دقیقاً در آن است که این موقعیتها با وجود خود آنها هم جوهر است» (صص ۱۱۹ـ ۱۲۰).
باری، آنچه باعث میشود نسبت به تعمیم موقعیت جنسی قبیلهای به روابط سلسلهمراتبی رئیس و منشی واکنش نشان دهیم ، تقلیل ساختار بوروکراتیکِ مدرنیته به رابطهی سروری مردان نسبت به زنان در جوامع قبیلهای است. واقعیت این است که در جوامع مدرن به طور عینی و اجتناب ناپذیر دائماً با مقولهای به نام «تخصص» سر و کار داریم. تخصصی که چه خوشمان بیآید و چه از اقتدارش در جامعه اکراه داشته باشیم، یکی از ملزومات بسیار مهم جوامع مدرن است. با توجه به چنین واقعیت جامعهشناختی، تصور میکنم رابطهی مدیر ـ منشی در جوامع رشد یافتهی غربی، برخلاف مثال بوردیو به هیچ وجه رابطهای تقابلی نباشد. بلکه بر خلاف نتیجهگیری های مبتنی بر سلطهگری ـ جنسیتیِ بوردیو، رابطهای مبتنی بر مشارکت و همیاری است. کار هر یک در امتداد کار دیگری نهفته است. و یا حلقههایی که از درون کار دیگری جریان مییابد. همانطور که فرضا ساختار مدرن یک کارخانه عمل میکند: مجموعه حلقههایی از ریز و درشت که از طریق کارکرد درست و دقیق دیگری عمل میکنند. هر جزئی متکی بر جزء دیگر است. حال این جزء مدیر باشد و یا منشی فرقی نمیکند. مهم درجهی اهمیت تمامی اجزاء به عنوان یک مجموعه است. از اینرو ناگزیر خواهیم شد به این مطلب اعتراف کنیم که این از استثنائات است که «منشی»ای، توانا به انجام وظایفی باشد که یک «مدیر» برای انجام آن وظایف، سالها درس و تحصیل و تجربه اندوخته است. صرفنظر از اینکه گمان نمیرود، مدیران (در صورت مرد بودن و یا با حفظ نقش قدمت یافتهی نرینگی) پس از ده دقیقه فرمان دادن، (همچون مردان قبایل پس از ده دقیقه قطع کردن شاخههای زیتون،) قادر باشند کار روزانهشان را به اتمام برسانند و مشغول استراحت گردند. زیرا تا آنجا که میدانیم، مدیران در جوامعِ کاملاً تخصصی شدهی امروز، اکثراً خود هم کارگران ذهنیای هستند که شاید به اندازهی کارگرانِ یدی با انواع و اقسام دلهرههای عدم امنیت اجتماعی (ناامنیهای شغلی، و...) مواجهاند. اما از آنجا که در حال حاضر میخواهیم طغیان بوردیو را بر علیه «سلطهی مردانه»ی به گفتهی او اجتماعی شده، بررسیم، از این لغزشهای تحمیلی ـ تطبیقی در میگذریم و مسئله را در همین حد نگه میداریم که: بوردیو مخالف سرسخت اقتدار مردانهای است که با وجودیکه حتا قادر نیست خود را در عصر حاضر علنی سازد، اما از اقتدار و سلطهاش چیزی کاسته نشده است.
در چنین چارچوبی که بوردیو خود را در آن قرار داده است، پرسش از خاستگاه موضع انتقادی بوردیو از اینرو اهمیت دارد که میتوان به یاری آن، علت تصمیم بوردیو را در حوزهای فراتر از فردیاش پیدا کرد. و به عبارتی با موقعیت اجتماعیِ موضعگیریِ او پیوند زد. بنابراین، جهت دستیابی به چنین فرایندی ناگزیر خواهیم بود تا در همینجا در کمال احترام عذر تمامی نگرشها و نظریاتی را بخواهیم که بر بنیانهای متافیزیکی استوارند، زیرا متأسفانه در متن حاضر جایی برای آنها در نظر گرفته نشده است. آنهم صرفاً از اینرو که این نظریات، به دلیل خصلت نگرشیِ خود، پیشاپیش پاسخ تمامی مسائل را در چنته دارند. و به عنوان مثال به خوبی میدانند که حقوق همهی انسانها (اعم از زن و مرد) برابر است و سلطهی یکی بر دیگری نباید روا باشد! و بنابراین، «پرسش»ی هم از حضور بوردیو علیرغم جنسیت مردانهاش در برابر «سلطهی مردانه» نمیبینند. شاید برای آنکه فکر میکنند کاملاً طبیعی و بدیهی است که بوردیو اینگونه و نه به شکل دیگری عمل کند! زیرا او دانشمند علوم اجتماعی است... و یا شاید هم برای اینکه او روشنفکر است. آنهم روشنفکری فرانسوی! بنابراین با کنار گذاشتن اینگونه نگرشها، به مسئلهی خودمان برمیگردیم و کندوکاوهای برآمده از پرسش را ادامه میدهیم.
آیا عمل مردانی همانند بوردیو (طرح سلطهی مردانه و پرسش انتقادی از آن) را میباید حمل بر طغیان آنها کرد؟ اما چگونه طعیانی؟ به بیانی دیگر، این طغیانِ هدایتکننده، اساساً از چه روی شکل گرفته است؟ آیا ریشه در «طبیعت» دارد؟ منظورم همان چیزی است که اصطلاحاً به آن انحرافِ گونه های ژنتیکی ـ جنسیتی می گویند؛ و یا آنکه علت اینگونه موضعگیریها را میباید در قلمرو های قدرت و نحوه توزیع آن بین «مردان» جستجو کرد؟ آیا تکاپوی اخیر به نوعی برآمده از نظریهی «پدر کشیِ» فروید نیست که بر محور رابطهی بین «قدرت» و «منابع»، و نحوهی دسترسی و یا دوری و نزدیکی مردانِ جوان (پسران) قبیله به آن منابع شکل گرفته است!؟
به طور اجمال شاید بتوان فرضیهی حاضر را اینگونه توضیح داد: از آن لحظهای که «قدرت» در هیئت طبقاتی ـ منزلتی، باعث رانده شدن بسیاری از مردان به سمت جایگاه اجتماعیِ کار و موقعیت اجتماعیِ «زنانه» (در معنای ضعیفه: اندرونی شده؛ نداشت شأن اجتماعی برای رؤیت پذیری) شد، گروه اجتماعیِ جدیدی از مردان شکل گرفت که علیالرغم نرینه بودنشان، مشکلات و موقعیت اجتماعیِ نسبتاً مشترکی با زنان پیدا کردند. و ظاهراً همین امر، این گروه اجتماعیِ جدیدالشکلِ «جنسیتی ـ منزلتی» (: جنسیت مذکر و نرینه، اما فاقد قدرت و سلطهگریِ مردانه در دست یابی به منابع) را به زنان نزدیک ساخت. به لحاظ ساختارهای قدرت در جوامع طبقاتی، شاید بتوان گفت، این گروه اخیر از مردان، صرفاً به دلیل رانده شدن به حاشیه قلمروی عمومی و محرومیت از قلمروی قدرت و منابع است که حاضرند در کنار زنان قرار گیرند. و مهمترین سند این ادعا، ادامهی روند سرکوب زنانِ خود (همسر و دختران، مادر و احتمالاً خواهران خود در ایام جوانی) است. بهرحال در حاشیه قرار گرفتنِ این مردانِ محروم شده از قدرت و منابع در قلمروی عمومی، آنان را وادار میکند تا با حفظ نگرش مردسالاریِ خود (در هیئت عقدهای جنسی ـ اجتماعی)، به فضایی پرتاب شوند که پیشتر از سوی زنان اشغال شده بود. و از اینرو به لحاظ موقعیتهای «محرومماندگی» زنان آنرا رهبری میکردند. چرا که در طول تاریخ، از زمان ظهور «سلطهی مردانه»، زنان همواره عمدهترین گروهی بودهاند که «موقعیت محرومیت» از منابع (ثروت و قدرت) را چه آشکارا، از راه مبارزات علنی؛ و چه نهان (که قدمتی بسیار دیرینه هم دارد،) از راه دسیسه و نیرنگ های پشت پرده، نمایندگی کردهاند.
ظاهراً با انقلاب صنعتی و رشد جوامع بورژوایی، در قالب روابط تحمیل شدهی طبقاتی، پیوند بین این دو گروه جنسیتی (که به مثابه نیروی کار ارزان و ...، درک و فهمیده میشد)، خطوط اجتماعیِ مشخصی به خود گرفت، که در عین استحکام به استقلال و کسب هویتِ فردی زنان کمک کرد.
اگر بخواهیم مسیر تحلیل را به شیوهی خود بوردیو ادامه دهیم، احتمالاً در همینجا میتوان گفت، فرزندان این زنان و مردان (اعم از مذکر و مؤنث)، در نسل های بعد، با آگاهی از «سرمایهی اجتماعیِ» نهفته در میراث بزرگ و قدمتیافتهی «محرومیتهای اجتماعی و سیاسیِ» طبقاتی خود، به این فکر افتادند تا با توجه به تفسیرهای مارکسی، از زنجیرهای اسارتشان قدرتی بسازند در برابر اسارت! و در همین اوضاع و احوال تاریخی است که جریانات اجتماعیِ جدیدی ظهور میکنند که مسلماً تا پیش از آن وجود نداشتند و بدین ترتیب انواع و اقسام مکاتب فمینیستی و یا تفکراتی اجتماعیِ علیه «سلطهی مردانه» در عرصهی عمومی قد علم کردند و مناسبات اجتماعیِ جدیدی را به نام خود رقم زدند.
به بیانی، فرزندانِ محروم از قدرت و منابع، اینک با هیئت آبرومندانه و جدیدِ «مطالبه جویان» و یا «سهم طلبان»، در قلمروی عمومی حضور یافتند و جهت تغییر شرایط اجتماعی خود و اثرگذاری در ساختارهای جامعه به نفع خود، نه تنها به طرح مطالباتی از نوع افزایش دستمزد، آموزش و بهداشت و ... پرداختند بلکه مسائلی را به این عرصه آوردند و آزادی بیان را در حقش به جا آوردند که تا آنزمان در فضای خفقان و مشکلآفرینِ روابط خصوصیِِ تحت سلطهی ارتجاع مردسالاری کنترل و نظارت میشد. (و چه بسا به دلیل همین محرومیت از عرصهی عمومی، در بسیاری از مواقع نابخردانه، مدیریت میشد: مانند سقط جنینهایی که زنان را به کشتن میداد و یا تجاوز به دخترانی که از سوی مردان خانواده صورت میگرفت و برای حفظ آبروی خانواده حکم به نابودی دختر خانواده داده میشد). بهرحال تنها پس از ورود گروههای اجتماعیِ محروم از قدرت و منابع، به قلمروی عمومی بود که مسائلی از قبیل سقط جنین، روابط جنسی و معضلات ناشی از آن به قلمروی عمومی راه یافتند و گفتوگو دربارهی آن به امری عادی و ضروری تبدیل شد. تا جایی که امروزه در همان فرانسه به راحتی میتوان دربارهی مشکلاتی همچون ایدز و یا آموزش روابط جنسی در مدارس گفتوگو کرد. آنهم فارغ از ارزشگذاری.
حال، آیا میتوان علت حضور بوردیو در برابر «سلطهی مردانه» و پرسش از آنرا ناشی از همین فرایند دانست؟ به بیانی، آیا میتوان او را هم یکی از میلیونها، فرزند ذکوری دانست که علارغم نرینه بودناش، سهمی در دسترسی مستقیم به منابع نداشته است؟ فراموش نکنیم که طبق آموزههای خود بوردیو، آگاهی، فرهنگ و تمدن همواره حاصل روابط اجتماعی بوده است. و هیچ رابطهای نمیتواند از اعماق جهانی دیگر آمده باشد. و احتمالا این بدین معنی است که آنچه را هم که آگاهی وراثتی میگوییم، حاصل تداوم کارکردهای رفتارگرانهای است که بنیانهای مادی و عینیِ روابط اجتماعی، مدام آنها را بازتولید میکنند.
باری، اکنون با توجه به مسئلهی پرسشگری از موضع بوردیو و پیگیری هرچند اجمالیِ آن، (به عنوان نمونهی موردی،) دانستیم آنگاه که مباحثی اجتماعی سر میگیرد، هیچگاه نمیتوان به گونهای انتزاعی با بحث مواجه شد. زیرا هر موضعی که اتخاذ کنیم، عملاً نشاندهندهی حضور و مشارکت پیشاپیشیِ ما در بحث است. در مورد نمونهی بوردیو با وجود ظاهر غلط اندازش (در اینکه پژوهشگر به دلیل جنسیت مردانهاش، هیچ نفعی مادی در موضعگیری انتقادیاش ندارد) دیدیم که هستی اجتماعیِ بوردیو، پیشاپیش او را در بحث انتقادیاش نسبت به «سلطهمردانه» مشارکت داده است.
ضمن آنکه از طریق نحوهی مشارکت بوردیو در بحث، دانستیم که مواضع انتقادی در برخی از سطوح میتوانند تبدیل به کاوشی مردم شناختی در عرصهی فرهنگ شوند. همان کاری که بوردیو در برخی از آثار خود بدان اهتمام ورزید و با همین نحو، عملاً در مسائل روزمرهی عرصهعمومیِ (جامعه) فرانسه و یا جامعه جهانی مشارکت میکرد. و از قضا چنانکه دیدیم با همین قصد و نیت به استقبال نقد «سلطهی مردانه» و نیز تفسیر «مردانگی به مثابه نوعی اشرافیت» میرود و (علیالرغم لغزشهای ناشی از تعمیم دادن موقعیتها)، تلاش میکند تا به بنیانهای مشترک و واحدی برسد که به زعم خودش بر هر دو شیوهی اندیشهی مدرن و قبیلهای سلطه دارد؛ آنچه مهم است، این مطلب است که نفس این عمل (صرف نظر از درست و یا غلط بودن نظریهاش) در حقیقت تلاشیست در جهت کنار زدن پرده از ریشهی مشکلات؛ هرچند که بوردیو در نظر ندارد تا مبنای مادی و عینیِ این نحوهی اندیشیدن را برملا سازد. و نتیجتاً در همان سطح فرهنگِ (به اصطلاح خودش) بازتابنده باقی میماند: «من در نخستین پژوهشهایم دربارهی مفهوم شرافت در نزد قبایلیها به واژهای برخوردم که همان "قابل" یا "قابلیت" است، یعنی توانا بودن. این واژه به قبله اشاره دارد یا به عبارت دیگر به شرق: یا توانایی ایستادن رو در روی شرق، جایی که خورشید طلوع میکند و بدین ترتیب است که میبینیم تمام مذاهب روی به سوی شرق دارند. تمام اسطوره های ما از چنین تقابلهایی ریشه میگیرند که نمیتوان آنها را صرفاً به ضرب یک اراده از میان برداشت. نه! من فقط میخواهم نشان دهم که ریشههای تقابلِ مردانگی/ زنانگی تا چه حد عمیق هستند. این ریشهها در تمام تقابلهایی قرار دارند که اخلاق ما (مرتفع/پست، راست/کج، و...) همچنان که زیباشناسی ما (گرم/سرد، که برای رنگها به کار میبرند ـ سخت/نرم و...) برآنها استوار است» (ص۱۲۲).
شاید بتوان با تکیه بر کاوشهای بوردیو از قدمت بسیار کهنِ اندیشهی کیهان شناختیِ «سلطهی مردانه» باخبر و احیاناً از وجود آن مطمئن شد. اما همانگونه که در بالا هم گفتیم، هنوز از بستر و خاستگاهِ عینی و مادیِ آن روابط اجتماعی که به این نحوهی اندیشیدن و عمل کردن متمرکز میشود (و در نتیجه چنین سلطهی مردانهای میسازد،) بیخبریم. به همین دلیل هم، کاری که بوردیو به انجام میرساند با تمامی اهمیتاش، در عرصهی کاوشی فرهنگی ـ هنری و تلاشی زیباشناسانه باقی میماند و قادر نمیشود خود را به سطوح مباحث جامعهشناسی علمی برساند.
منبع: انسانشناسی و فرهنگ
نظر شما